گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم
نتوانم، که به هرجا بروک در نظری
عمارت کن مرا آخر
که ویرانم به جان تو
کَس نیست در این گوشه فراموش تر از من
وز گوشه نشینان تو خاموش تر از من
هیچکس کاش نباشد
نِگَهش بر راهی
عاشق شو ار نه روزی
کار جهان سر آید
خنده بر لب میزنم تا کَس نداند راز من
ورنه این دنیا که ما دیدیم، خندیدن نداشت
به وصل خود دوایی کن
دل دیوانه ما را
اگر تو عید همایون به عهد بازآیی
بخیلم ار نکنم، خویشتن به قربانت